یه زمانی دلم می خواست
می تونستم پازل زندگی رو خودم میچیدم .
می تونستم دنیا رو مثل خونه عروسکی خودم شکل بدم آدما رو با عشق کنار هم قرار بدم خونه ها رو با چراغهای رنگی زینت بدم لباسهای تمیزو زیبا تن همه کنم به همه غذا بدم .....
همه جا رو پر از شادی و مهر کنم .
صدای آدما رو بشنوم به آرزوهاشون برسونمشون و به جای گریه فقط صدای خنده بشنوم .
دلم می خواست
می تونستم به جای اینهمه غم فقط شادی توی دنیا بکارم .
به جای اینهمه جنگ و خشونت فقط بذر آرامش و صمیمیت بپاشم .
شاید اگر می تونستم به جای همه آدمها آرزو کنم آرزو می کردم زندگی برای همه زیبا بشه .
اگر خدا بودم
میخواستم
صدای تو بودم صدای قلب تو صدای خواهش تو .
آهنگ دلت رو با زیباترین نت می نواختم سازت کوک میشد و بار غمت رو به دوش می کشیدم .
و البته می خواستم
باورت کنم .
هر جمله که میگی رو مانند شعر دوران کودکی از بر کنم .
دستای سردت رو در دستام بگیرم و گرمای دنیا رو نثارت کنم .
می خواستم از چشمات جون بگیرم .
می خواستم همه چیز برات رنگ و بوی محبت بگیره .
می خواستم ......
روزی هزاران بار این آرزوها رو نوشتم .
بر روی شنهای کنار ساحل
بر روی کاغذ کهنه و رنگ پریده
بر روی قلبم
نوشتم و خط زدم گویی آرزوهای بزرگتری هم هست .
این کار هر روزم بود تا تو رفتی .
قدم قدم فاصله رو زیاد کردی .
از من گرفتی دلخوشی کودکانه اما صادقانه رو و به جای اون بهم تاریکی شبهای تب دار رو دادی .
حالا میدونم اگر خدا بودم
شاید دنیا سیاه تر میشد ، شاید در برابر دردها سکوت میکردم و شاید .................... .