نگاهم گنگ بر روی شیشه میلغزید در جستجوی کسی بودم که نگاهم را درگیر کند گویا آشنائی می خواستم آشنائی که مرا از خاطراتم دور کند اتوبوس در حال حرکت بود و من همچنان درگیر رهگذران احساس تنهائی خستگی در وجودم موج میزد ناامید از روزگار تنها و......... مردم را نگاه میکردم گویا همه در فکر بودند همه ذهنی مشغول با نگاهی بی توجه داشتند
با این افکار درگیر بودم که ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد ترمز و بعد ایست من رو از خودم جدا کرد به پسرکی که داشت شکلات می فروخت نگاه کردم پسر بانمک حدود 10 ساله چه چهره معصومی داشت با شرم به هر ماشین نزدیک میشد تا شاید کسی شکلاتی بخرد
گاهی کسی سوالی از او میپرسید و گاهی انگار که او را نمی دیدند در کنار خیابان دختر جوانی ایستاده بود داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد پسرک به او نزدیک شد هنوز کلامی به زبان نیاورده بود که دختر جوان او را با خشم از خود دور کرد و بعد دستهایش را با دستمالی تمیز کرد گوئی به یک جسم کثیف دست زده
پسرک سرخ شده بود و با لبخندی که پر از حس خجالت بود از کنارش گذشت
با چکیدن قطره اشکی بر روی دستم به خودم آمدم و گفتم
خدایا به دادها و نداده هایت شکر
گاهی چه ظالمانه دیگران را می شکنیم