صـبـر سنگ :
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دیدروز دوم باز گفتملیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت امابر سر پیمان خود بودمظلمت زندان مرا می کُشتباز زندانبان خود بودم
آن منٍ دیوانه ی عاصیدر درونم هایهو می کردمشت بر دیوارها می کوفتروزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمودهمچو روحی در شــبســـتانی
بر درونم سایه می افکندهمچو ابری بر بیابانی می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را در صدایم گوش می کردمدرد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویشاز چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالیددوستش دارم، نمی دانی
روزها رفتند و من دیگرخود نمی دانم کدامینمآن من سر سخت مغرورمیا من مغلوب دیرینم ؟ بگذرم گر از سر پیمان
می کُشد این غم دگر بارممی نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم