ایمان واقعی
شوالیه اى به دوستش گفت:" بیا به کوهستانى برویم که خداوند در آن جا سکنا دارد. مى خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزى بخواهد، در حالى که خودش براى سبک کردن بارِ ما کارى نمى کند. "
دیگرى گفت:" خوب، من هم مى آیم تا ایمانم را نشان بدهم."
همان شب به قله ى کوه رسیدند... و از درون تاریکى آوایى را شنیدند:" سنگ هاى روى زمین را بر پشت اسبتان بگذارید. "
شوالیه ى اول گفت:" دیدى؟! بعد از این کوهنوردى، مى خواهد بار سنگین ترى را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمى کنم! "
شوالیه ى دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتى پاى کوه رسید، سپیده دم بود و نخستین پرتو هاى آفتاب بر سنگ هاى شوالیه ى پارسا تابید: الماس ناب الماس ها بودند.
استاد مى گوید:" تصمیم هاى خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست. "
پائولو کوئیلو