غریبه
شعاعی از نور آفتاب چشمهایش را نوازش کرد آهسته چشمها را باز کرد .
شعاعی از نور آفتاب چشمهایش را نوازش کرد آهسته چشمها را باز کرد . لبخند خورشید را دید که با مهربانی سلام می کرد . اما او خورشید را نمی شناخت ، هیچ کس را نمی شناخت . کمی به اطراف نگاه کرد همه چیز غریب اما زیبا بود .
نسیم دید که غریب? کوچک مبهوت و با تردید و کمی بغض اطراف را نگاه می کند آهسته آمد بدنش را نوازش کرد و با لطافت در گوشش نجوا کرد سلام غریبه .
غریب? کوچک لرزید گفت تو کی هستی ؟
نسیم بین شاخه هایش رقصید ، من بادم آمده ام تا خستگی راه را از صورتت برچینم . تو کی هستی ؟
غریبه کمی فکر کرد گفت : نمی دانم !
به خورشید نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟
خورشید گفت : من خورشیدم آمده ام تا تو را گرم کنم .
غریبه گفت : من کی هستم ؟
در همین لحظه صدایی از پشتش او را متوجه خود کرد کمی چرخید . آب با عشوه سلامی کرد غریبه پرسید تو کی هستی ؟ آب گفت : من آبم آمده ام تا با تن سردم تشنگی لبت را سیراب کنم .
غریبه کمی سکوت کرد با خود گفت پس من کی هستم ؟
نسیم بین برگهای نازکش پیچید و آهسته گفت از او بپرس .
- او چه کسی است ؟
- همان مهربان مطلق .
- چه کسی را می گویی ؟
- همان بی مانندی که تو را آفرید ، خدا .
غریبه به آسمان خیره شد . من کی هستم ؟
صدائی آمد ، صدائی که تنهائیش را پوشاند . تو قاصدکی .
غریبه لبخند زد من قاصدکم .
- خدای مهربان ، من برای خورشید چه هدیه ای دارم او مرا گرم می کند .
- هیچ .
- برای نسیم چه هدیه ای دارم او خستگی را از من می گیرد .
- هیچ .
- برای آب چطور ؟
- هیچ .
قاصدک غمگین شد شبنمی از صورتش بر زمین چکید . گفت : چرا من را آفریدی ؟
خدا گفت : تو را آفریدم چون قرار است پیام مهمی را با خود حمل کنی .
قاصدک پرسید : چه پیامی را ؟
خدا گفت : تو قرار است از شاخه جدا شوی با باد همراه شوی به نزد انسان بروی . او با تو سخن می گوید .
قاصدک پرسید : چه حرفی با من دارد ؟
خدا گفت : او آرزوهایش را به تو می گوید از آنچه در دلش پنهان است حرفهائی که شاید هیچ گاه شنیده نشود . حرفهائی که در خلوتش خواهد زد . همه را به تو می گوید .
قاصدک گفت : من با این بار سنگین چه کنم ؟
خدا گفت : آنرا به من بده من هم? آن حرفها را می دانم اما انسانم نمی داند که چقدر تشن? شنیدن صدایش هستم برای همین همه را به تو می گوید .
این بار را میگیرم و به آنها آرزوهایشان را هدیه می دهم .
قاصدک لبخند زد پس او قرار است کار بزرگی انجام دهد .
کمی آب نوشید با نور خود را تطهیر داد و خود را به دست باد سپرد و .....