شب رفتن
بر لب پنجره آرام و خموش
در پی نور نگاهی بودم
آسمان پر ز ستاره به من می خندید
دل من روشن ، از نور امید
آسمان صاف تر از یاس سفید
همه چیز زیبا بود
همه بی تاب صدای خورشید
آسمان برقی زد
نوری از جنس شبی ظلمانی
شب تاریک پر از دلهره شد
هر ستاره به کنجی لغزید
ماه پشت سر یک کوه دل آزرده خزید
بوف تنها پرید
ابرها حمله بر آغوش سحر آوردند
همه جا تاریک شد
نور آن ماه درخشنده رمید
برق بر ساقه ی آن بید تنید
مرغ دل خسته و تنها ترسید
لرزشی بر بدنم می پیچید
آن تن آزرده
ناگهان مثل پری رقصان شد
چه سبک میگشتم
نفس خشک خزان
برد من را در اعماق خیال
چشمم آهسته به دنبال کسی می چرخید
پر تمنا بود ، پر تردید بود
فاصله ها دور است
نور آن پنجره از دور نگاهم میکرد
لب من زمزمه میکرد با من
به کجا خواهم رفت ؟
رعد آغوش کشید
آه از بطن وجودم جاری است
آسمان می بارید
همه جا نمناک است
تن من ، خاطره ی آن گل یاس
کوچه ی تنگ خیال
همه از رفتن من میگفتند
آن سکوت شب بی همراهی
با هیاهو به اتمام رسید