فاصله ها
با ترس پنجره را باز کردم در اون دور دستها غباری رقص خود را به رخ میکشید ، همه جا زیبا بود . گلها لبخند زنان زیبائی های خود را به تصویر میکشیدند . بلبل کوچک باغ پرزنان خبر از آمدن میداد .
موهایم را باد لرزاند تارهای سیاهش به صورتم چنگ زدند گویا از دور شدن می ترسید ند . چشمانم با این همه زیبائی هم آغوش شد . صدایی من را از من جدا کرد.
- اینجا دیار تنهائی است ؟
- بله .
با خودم فکر کردم دیار تنهائی و این همه زیبائی !!!!
- مسافر پرسید میتوانم کمی اینجا استراحت کنم ؟
- با لبخند گفتم چرا که نه . اما اگردر این دیار اسیر شدید چه خواهید کرد ؟
- نگاهم کرد و گفت اسیر شدن همیشه هم زشت نیست .
وارد شد کنج باغ کلبه ای ساخت و ماندگار شد .
او تنها ماند و من تنها ماندم فاصله کلبه ای او با خانه ای من چند قدم بود اما .............
باز نسیم بر تن سرد سکوتم کوبید
بر دلم آهسته ، نفسی تازه دمید
رخنه کرد نور امید ، در هوای دل آشفته من
زمزمه ، حس عمیق یا همان ترس قدیم
هر چه بود زیبا بود هر چه بود رویا بود
لحظه های با تو تا ابد با ما بود