یکی بود یکی نبود
یک مرد بود ، که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود .
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .
خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین آورد ، مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آن زن را دیدی . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه گلی به شما خواهم داد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیر? جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که میخندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شان? مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلهای پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخ? گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که .....
خدا خوشحال بود
چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .