سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها بر انسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست . [امام صادق علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 233646

:: بازديدهاي امروز :4

:: بازديدهاي ديروز :27

::  RSS 

::  Atom 

! داستان روز

چهارشنبه 88/11/14 :: ساعت 3:14 عصر

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود ، که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود .

مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .

خدا گفت :

شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد ، مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آن زن را دیدی . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت :

به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت :

به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد ، زیبا کنی .

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .

خدا خوشحال بود .

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا گفت :

از بهشت شاخه گلی به شما خواهم داد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیر? جانش به او بنوشاند .

مرد زن را دید که میخندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شان? مرد نشست .

خدا گفت :

با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلهای پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .

خدا همه چیز و همه جا را می دید .

خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخ? گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که .....

خدا خوشحال بود

چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ