نوری درخشید آفتاب از کنار پنجره به روی صورت دخترک خزید . چشمان ترش نیمه باز بود باز اشک در سکوتی خزان زده امانش نداده بود با بی حوصلگی از تخت بلند شد آهسته و کشان کشان به سمت آینه رفت غم ساکن چهره آرامش بود بغض را فرو داد با لبی خندان نزد خانواده رفت .
بعد از کارهای روزانه سراغ کامپیوترش رفت با بی حوصلگی ایمیلهایش را چک کرد ناگهان .....
او را دید جذاب و مهربان به نظر می رسید دل دخترک لرزید آیا این همان کسی است که می خواهد او را همراهی کند ؟ به آسمان نگاه کرد خورشید می خندید بر خلاف دل نا آرامش که گریان بود . دل به دریا زد خواست که اعتماد کند و کرد .
همه چیز دنیا زیبا شد حتی خشم آسمان حتی صدای کلاغها حتی ناله های شبانه و.... او آمد عاشقش کرد دلتنگی را به او آموخت به او یاد داد دیگر لبخندش برای دلخوشی و آرامش کسی نباشد از ته دل بلخندد روزهای زیبا و لحظه های زیبا باعث شد او باور کند این زیبائی ها ابدی است باور کند می تواند نگاهی گرمش کند باور کند می تواند لبخندی لبریز از عشقش کند میتواند شانه ای تکیه گاه خستگی اش شود می تواند سینه ای حجم تنهائی اش را پر کند و ...
روزها گذشت کم کم ابرها به آسمان زیبای دخترک سرک کشیدند رعد و برقی زد و همه چیز تمام شد . او ناپدید شد رفت بدون اینکه دخترک را نگاهی کند همه دنیای دخترک شکست نابود شد باورهایش ایمانش کاخ بلورینی که با او ساخته بود . یعنی آنها هم اشتباه بود ؟
دردی در قلبش نفسش را گرفت به خود پیچید چرا باور کرد دنیای تاریکش روشن شده ؟ چرا باور کرده که عشقی وجود دارد ؟ سالهاست که عشق مرده و هیچ قلبی صادقانه ابراز دوستی نمی کند .هیچ دلی به راستی نمی لرزد هیچ دستی به واقع به دنبال دستی نمی گردد و....
اشک امانش را برید گریست بر سادگی خود بر دلی که عاشق بود بر عشقی که فرجامی نداشت بر حسی که بی گناه نادیده گرفته شد دخترک تنها عشق می خواست برایش هیچ چیز جاذبه و رنگی نداشت تنها عشق اما باورش نکرد رفت بی هیچ مکثی .
درخترک با خود می اندیشید که آیا او نیز دلش به درد آمده ؟ آیا واقعا هیچ احساسی در وجودش رشد کرده ؟ به سادگی رفت هیچ اثری از دلتنگی در او نبود فقط رفت . مگر قول نداده بود که هیچ وقت تنهاش نگذارد یعنی این قول و قرار ها از یادش رفت ؟
غم در وجود دخترک رخنه کرد او را لرزاند به خود آمد زمان را گم کرده بود نگاهی کرد گویا در خوابی عمیق فرو رفته بود تمام زیبائی ها خواب بود تمام غمها خواب بود به صفحه مانیتور نگاه کرد عکسی را دید که با او در رویایش زندگی کرده بود لبخندی زد نفسی کشید در دل از او تشکر کرد که لحظه های زیبای زندگی را به او نشان داد و شکر کرد که تمام زشتی ها در خوابش بود صفحه را بست و کنار پنجره به آینده نگاه کرد .