سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





اگر بردبار نیستى خود را به بردبارى وادار چه کم است کسى که خود را همانند مردمى کند و از جمله آنان نشود . [نهج البلاغه]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 233725

:: بازديدهاي امروز :3

:: بازديدهاي ديروز :44

::  RSS 

::  Atom 

! داستان روز

دوشنبه 89/5/18 :: ساعت 11:24 عصر

باد خشمگین دیوارها را چنگ می زد ، سایه درختان در حال نوسان بر دیوار طرح غولی خون آشام را می نمود ، وزش باد در بین پنجره شبیه ناله دلخراش زنی سینه سوخته بود . خارج از کلبه صدای فریاد حاکم بود گوئی دنیا به آخر رسیده زمین و آسمان بی تاب بود . دخترک تنها در کنج اتاق به خود می لرزید کودکی زیبا با لباسی مندرس موهای پریشانش صورت معصومش را پوشانده بود .

صدای غرش باد در لوله بخاری پیچید گوئی او را صدا می زد با صدای خنده آلوده به تمسخرش به کودک گفت می ترسی ؟

دخترک موهایش را کنار زد لبهایش می لرزید صورتش سفید شده بود گفت : نه نمی ترسم مادرم به من گفته که از هیچ چیز نباید ترسید .

باد خشمگین تر پرسید مادرت ؟ او کجاست ؟

دخترک چشمهای درشتش را بست دست کوچکش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : اینجا . مادرم دو سال پیش رفت بهشت پیش مادر بزرگ پیرم .

باد با غرشی دیگر پرسید : چه کسی با تو در این کلبه متروکه زندگی میکند ؟

دخترک لرزید با بغض جواب داد : با زن صاحب خانه . او زن خوبی است امشب در راه مانده برایش دعا میکنم تا سالم برگردد .

باز صدای باد پرسید : او زن خوبی است ؟ واقعا خوب است ؟

دخترک سرش را به علامت تایید تکان داد .

زوزه باد شدیدتر شد طوری که دخترک خودش را جمع کرد باد غرید : بدنت کبود است کار اون زن نیست ؟

دخترک با ترس سرش را باز به علامت تایید تکان داد بعد گویا چیزی نگرانش کرد با هراس گفت : او را آزار نده او زن خوبی است من دوستش دارم .

باد با خشم خندید گفت : او را به سزای اعمالش می رسانم همینکه به خانه برسد بر ستون دم در میکوبم تا سقف بر سرش فرود آید .

بعد از این حرف سکوت کرد .

دخترک پشت پنجره دوید بیرون را نگاه میکرد . یادش آمد مادرش سرفه های شدیدی میکرد با این حال هیزم میفروخت تا بتوانند زندگی کنند . یاد روزی افتاد که بدن بی جان مادرش در راه مانده بود و زن صاحب کلبه او را پیدا کرده بود در حالی که دخترکش در آغوشش خوابیده بود . بعد از آن روز مادر به بهشت رفت و دیگر دخترک مادرش را ندید .

روزهای بعد را به یاد آورد زن صاحب کلبه او را به خاطر اینکه نمیتوانست درست به کارهای خانه برسد کتک می زد . زن انتظار داشت دخترک بی نوا مانند یک زن بالغ از پس شست و شو و گرد گیری برآید اما دخترک ضعیف بود و به کندی کار میکرد همین کندی باعث می شد هر روز زن صاحب کلبه او را به شدت تنبیه کند .

صورت دخترک برآفروخته شد یک لحظه با خود گفت اون زن بی رحم باید تنبیه شود با این افکار کنار پنجره به خواب رفت . ناگهان صدای پارس سگی او را از خواب پراند . به بیرون نگاه کرد زن صاحب کلبه را دید که از دور می آمد . قلبش به شدت بر سینه می کوبید . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . با هر قدم که زن به کلبه نزدیکتر می شد صدای وزش باد شدیدتر می شد . دخترک می دید که زن زیر سقف جلوی درب کلبه خواهد مرد کمی لبخند زد اما بغضی در گلویش ظاهر شد . ترسید باد وحشیانه بر دیوار می کوبید . زن نزدیک شده بود با خشم دخترک را نگاه کرد . دخترک لبخند سردی زد . تنها 3 قدم دیگر تا مرگ زن مانده بود . صدای قدم اول آمد ، قدم دوم دخترک فریادی کشید و خود را به درب کلبه رساند زن را به عقب هل داد صدای خشم باد در ستون دم درب پیچید آنرا تکانی شدید داد و در هم شکست سقف فرود آمد در بین چشمان مبهوت زن صاحب کلبه و لبخند دخترک بی نوا . صداها در هم شکست هیاهوی باد تخریب سقف و فریاد زن و تنها یک جمله دخترک :

دوستت دارم



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ