همیشه فکر میکردم عشق یک حسه عجیبه که وقتی ایجاد میشه آدم میفهمه عاشق شده اما ...........
یه روز رنگین پائیزی او را دیدم اولین دیدار بود اولین نگاه و شاید اولین کلام شاید هم یه گپ ساده و بی هدف . بعد از آن روز یه حس گنگ یه گیجی مبهم همه وجودم رو درگیر کرد . نمی دونستم چی شده چرا گیجم چرا بی حوصله و بی تابم . روز بعد نیمه های شب وقتی من رو دید گفت از تاریکی می ترسم نمی دونم چرا تا صبح ستاره شدم تا از نورم اتاقش روشن بشه و با آرامش بخوابه . روز که شد لرزید گفت سردم شده امروز چقدر سرده چرا من خورشید شدم ؟ خودم هم نفهمیدم تابیدم به بدنش تا گرم بشه . چند روز گذشت یه روز گفت دلم برای سبزی باغ تنگ شده نمی دونم چرا جوونه زدم و برگ دادم تا سبزی برگم رو ببینه و دلتنگ نشه . یک روز دریا رو دید گفت میخوام برم وسط دریا قایق نیست چطوری شد قایق شدم باز هم نفهمیدم ؟
روزها گذشت او خواست و من تغییر کردم هر روز یک چیز هر روز یک خواسته . حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم هر چیزی هستم جز خودم هر چیز خواست شدم و خواست خودم رو گم کردم گرم شدم تا گرم باشه تابیدم تا نور داشته باشه همراه شدم تا تنها نباشه و.........
تا اینکه دیروز گفت از بس دیدمت خسته شدم رفتم تا آرامش داشته باشه . من موندم و کلی خاطره و یک حس گنگ . او ماند و یک دنیا سوال و شاید یک همراه جدید .
حالا می دانم عشق چیست چطوری ظاهر میشه و چه میکنه با دل ما آدما .................