سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





هر بختیارى را بخت برگشتنى است ، و آنچه برگشت پندارى نبوده و نیست . [نهج البلاغه]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231770

:: بازديدهاي امروز :17

:: بازديدهاي ديروز :14

::  RSS 

::  Atom 

! شقایق مرد

پنج شنبه 89/2/16 :: ساعت 11:57 عصر

یک روز صبح هنگامیکه در خواب ناز بودم نوازشی بدنم را لرزاند نوازشی بس شیرین دلم نمی خواست چشم باز کنم حس می کردم در خواب هستم این دست مهربان تمام بدنم را نوازش کرد خستگی خواب شبانه از بدنم خارج شد چشم گشودم لبخندش به من جانی تازه داد نمی دانم چرا همان نگاه دلم را لرزاند دستانم برای در آغوش کشیدنش کوتاه بود خودش به سمت من آمد مرا گرفت و بوسه بارانم کرد از آن روز به بعد همیشه در انتظارش بودم تا بیاید تا بتوانم در کنارش آرامش بگیرم هر روز صبح با عشق دیدن او چشم می گشودم روزهای اول همیشه بود هر وقت دلتنگ بودم هر وقت مست از عشق بودم و هر وقت ..... خیلی مهربان بود نگاهش صدایش و حتی خشمش برایم پر از احساس بود در عشقی عمیق گرفتار شده بودم غیر از او کسی را نمیدیدم روزی دوست قدیمیم گفت شقایق چرا انقدر دلباخته او شده ای او با همه مهربان است ما را هم هر روز صبح نوازش می کند کار نسیم همین است باید صبح به صبح گلها را نوازش کند تا خستگی شب را از تن بیرون کنند چرا انقدر او را بزرگ می بینی ؟ گفتم چون کارش زیباست مهربان است لبخندش دل هر بیننده را می شکافت من را عاشق کرده و خوب می داند بی او می میرم دوستم نگاهی پر غم کرد و هیچ نگفت .

روزها می گذشت و من هر روز عاشق تر از روز قبل می شدم تا زمانی رسید که شقایقی نورس نزدیک من روئید زیبا بود جوان و پر انرژی بعد از شکوفا شدنش نسیم آمد مثل همیشه شاد و رقصان وقتی به ما رسید بی توجه به نگاه عاشق من به سمت شقایق جوان رفت او را بوسید و نوازش کرد بعد بی هیچ کلامی رفت !!!!

مگر می شود ؟ من را ندید ؟ چطور ممکن است ؟ دوستم متوجه شد که چقدر آشفته شدم گفت من قبلا به تو گفته بودم او نسیم است و به نجواهای عاشقانه اش دل خوش نکن دیدی راست می گفتم . او تو را فراموش کرد او همیشه اینگونه عمل می کند هر گاه گلی جدید می روید با او دوستی می کند و بعد از مدتی گلی دیگر نباید به او دل خوش می کردی کلمات دوستم مانند داس بدنم را می خراشید . چرا با من ؟ من که عاشقش بودم ؟ من که او را همچون معبودی دوست داشتم چرا من ؟ من که تشنه دیدارش بودم من که لحظه شماری می کردم تا خود را به دست او بسپارم چرا من ؟ دنیای من بی او هیچ رنگ و بوئی نخواهد داشت دنیا را بی او نمیخواهم بغض گلویم را فشار می داد با صدای بلند فریاد زدم و مویه کردم انقدر اشک ریختم که چشمانم به جای اشک خون بارید کار من شد در عشق او سوختن و گریستن .

روزی از بلبلی شنیدم که نسیم برای آسیب ندیدن من ترکم کرد به بلبل گفتم به نسیم بگو بودنش آرامش قلبم بود و رفتنش مرگ من او مرا تنها گذاشت تا سالم بمانم اما من در غم عشق او نابود شدم به او بگو عشق او را فراموش نکرده و نمیکنم من شقایق هستم و تا زنده هستم در غم عشق او نالانم .

به او بگو بی او شقایق مرد عشق مرد زندگی مرد



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ