سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





به خدا که این دنیاى شما در دیده من خوارتر از استخوان خوکى است که در دست گرى باشد . [نهج البلاغه]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 231676

:: بازديدهاي امروز :13

:: بازديدهاي ديروز :44

::  RSS 

::  Atom 

! حقیقت تلخ

پنج شنبه 89/4/17 :: ساعت 12:20 صبح

صدایم را می شنوید ؟

من هنوز اندک نفسی در سینه دارم من هنوز نوری را از دور میبینم مرا به خاک مسپارید .

من هنوز صدای قلب شسکته ام را می شنوم من هنوز گرمی اشک را بر گونه تب دارم حس می کنم مرا به خاک مسپارید .

مرا تنها مگذارید من هنوز جانی در بدن دارم تا فدای قدوم او کنم .

او ؟ او را در جمعتان نمی بینم !

اینجا تنگ است بوی نم می دهد بود تند خاک مرا اینجا تنها مگذارید کمی صبر کنید او می آید .

چه بی تاب است این دل برای دیدن او برای آخرین بار.  به او بگوئید مرا فراموش نکند .

او نمی داند عاشقی چه عالمی دارد نمی داند در اوج بی مهری چه سرمست از نگاهش بودم .

او نمی داند روحم با او آمیخته نمی داند ، او هیچ نمی داند .

نه سنگ را بردارید جانی نمانده که بی نور بتوانم ببینم میخواهم روی او را ببینم برای آخرین بار .

خاک نریزید نمی خواهم مرا آلوده ببیند . کمی مهلت دهید من هنوز نفس دارم .

او می آید من می دانم . شاید نداند که با خدا چه معامله ای کردم اما می داند آخرین آرزویم دیدن اوست .

بگذارید از معامله ام بگویم برایتان شاید که او آید . قلب نا آرامش با من مهربان بود خواستم آرامش کنم با محبت ، با عشق اما در اوج مستی عشق موج خروشان زندگی جدایمان کرد معامله کردم با خدائی که از حال دلهای عاشق بی خبر نیست التماس کردم که قلب مهربانش را آرام کند . خدا پذیرفت گفت جانت را می دهی تا او بماند ؟ جانم را دادم او نمی داند چه معامله ای کردم او فقط باید شاد بماند . دردش نابودم می کند نمی خواهم نمی توانم نه نمی توانم دردش را ببینم با درد او نابود می شدم .

آیا الان هم نابود شدم ؟ او کیست ؟ کمی خاک را کنار بزنید .

او محبوب من است می دانستم می آید . کمی صبر کنید چرا به قبرم نگاه هم نکرد ؟ وای چه کودک شیرینی در آغوشش آرمیده . نه این حقیقت ندارد او برای من نیامده . همسرش و کودکش و ...........

خدایا عشقی که در دلش بود ........

باورم نمی شود گویا زمان مرگ زمان عریان شدن حقایق است .

باید لبخند بزنم محبوب من سلامت با کودکش بازی می کند باید لبخند بزنم که آخرین تصویری که از این دنیا دیدم لبهای خندان او بود .

تنهایم بگذارید به آرزویم رسیدم .

 

 

 

 

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ