بعد از هزاران ثانیه باز آمد
آمد اما مثل همیشه نبود . شبیه سایه ای بود که نمی شناختمش
صدایش کردم نگاهی به صورت خسته ام کرد
آهسته جلو آمد
صدای قدم های بی تفاوتش مرا به گذشته برد
به روزی که با بوی دستهایش عاشق شدم
غرق در گذشته بودم
صدای نسیمی من را به اوج برد
جائیکه به جای گوش کردن به زمزمه های او به روزهای زیبای گذشته دل سپردم
به روزی که گفت من هزاران کار دارم که با دل سپردن به تو ناتمام خواهد ماند
گفت قلب کوچک من را دوست دارد
گفت با من تا هر وقت که بخواهم کنار ساحل خاطرات قدم خواهد زد
ناگهان بادی وزید موهایم صورتم را پوشاند
اشکی بر روی گونه لغزید
صدایش را شنیدم
بهانه ای را که دل تنهایم را تنها تر کرد
چه گفت ؟
چرا صدایم برای ماندنش در نیامد ؟
شنیدم که صدای قدمش دور شد
به یاد آخرین حرفش افتادم
او گفت :
من رفتم
چرا نماند تا به نجوای دلم گوش کند ؟
او رفت و دیگر ..............