از دور شبهی خمیده بر جاده نمایان شد لرزان و تکیده تلوتلو خوران می خرامید آهسته و پر تردید قدم بر می داشت نمی دانست در انتهای جاده چه چیزی در انتظارش است صدای عصایش در دشت می پیچید گوئی تنها موجود متحرک این دشت اوست خود را می کشید تا به انتهای جاده برسد .
به یاد روز اولی افتاد که در ابتدای جاده شروع به حرکت کرده بود آن روز دختری زیبا سالم و شاداب بود دختری پر رویا که با آرزوهای بزرگ قدم بر می داشت محکم و با انگیزه .
به یاد چشمهائی افتاد که در طول مسیر او را می کاویدند تا لغزشی در قدمش ببینند و به هنگام سقوط بر او حمله ور شده بدنش را بدرند .
به یاد لبخند کودکانی افتاد که او را مست از عشق میکردند کودکانی که او را می بوسیدند و به او محبت هدیه می دادند .
به یاد آرزوهایش کلبه ای امن گرمای عشق نوای یک کودک و ........
چقدر از این رویاها دور شده بود هر چه فکر کرد رویائی دیگر در سر نداشت همه چیز تمام شده بود هیچ آرزوئی هیچ نیازی و .........
لغزید فرو افتاد و دیگر برنخواست بدون آنکه به انتهای جاده رسیده باشد