- امروز دلم باز ابری بود . گاهی اینطوری میشم گاهی چشمام بارونیه گاهی قلبم پر غم میشه
پرسیدم : علتش را پیدا کردی ؟
- نه علت نداره یه کابوسه یه گنگی خاص
گفتم : نه باید علت داشته باشه قلب که الکی الکی نمی گیره
اشکش رو دیدم ، دیدم تو چشمش یه قطره کوچیک شیطون داره میرقصه می خواست خودش رو تو آغوش گونه هاش پرتاب کنه که با دست جلوش رو گرفت
اشک گوئی دلخور شد رو دستش محو شد و رفت
به دستاش نگاه کردم بی رنگ بود خون توش نبود میلرزید ناخودآگاه یاد قطره اشک افتادم که چه صادقانه خود را فدای گونه کرد
گفتم : عاشقی ؟
چهره معصومش صد سال پیرتر شد شکست خطوط صورتش رو میدیدم دلتنگیش انقدر زیاد بود که از لبهاش جاری شد
بارید . عشق رو فریاد زد و رفت
تازه فهمیدم عاشقم بود و من نفهمیدم