سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 233700

:: بازديدهاي امروز :22

:: بازديدهاي ديروز :36

::  RSS 

::  Atom 

! داستان روز

شنبه 88/3/16 :: ساعت 6:23 عصر

فاصله ها

با ترس پنجره را باز کردم در اون دور دستها غباری رقص خود را به رخ میکشید ، همه جا زیبا بود . گلها لبخند زنان زیبائی های خود را به تصویر میکشیدند . بلبل کوچک باغ پرزنان خبر از آمدن میداد .

موهایم را باد لرزاند تارهای سیاهش به صورتم چنگ زدند گویا از دور شدن می ترسید ند . چشمانم با این همه زیبائی هم آغوش شد . صدایی من را از من جدا کرد.

-         اینجا دیار تنهائی است ؟

-         بله .

با خودم فکر کردم دیار تنهائی و این همه زیبائی !!!!

-         مسافر پرسید میتوانم کمی اینجا استراحت کنم ؟

-         با لبخند گفتم چرا که نه . اما اگردر این دیار اسیر شدید چه خواهید کرد ؟

-         نگاهم کرد و گفت اسیر شدن همیشه هم زشت نیست .

وارد شد کنج باغ کلبه ای ساخت و ماندگار شد .

او تنها ماند و من تنها ماندم فاصله کلبه ای او با خانه ای من چند قدم بود اما .............

 

باز نسیم بر تن سرد سکوتم کوبید

بر دلم آهسته ، نفسی تازه دمید

رخنه کرد نور امید ، در هوای دل آشفته من

زمزمه ، حس عمیق یا همان ترس قدیم

هر چه بود زیبا بود هر چه بود رویا بود

لحظه های با تو تا ابد با ما بود

 



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    جمعه 88/1/28 :: ساعت 5:11 عصر

        

    غریبه

    شعاعی از نور آفتاب چشمهایش را نوازش کرد آهسته چشمها را باز کرد . ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    شنبه 87/11/19 :: ساعت 7:25 عصر

    شبی از آن رابی

    این داستان واقعی از زبان میلدرد معلم موسیقی نقل شده و ارزش خواندن را دارد !ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    جمعه 87/9/15 :: ساعت 12:55 عصر

           خدایا نذار بزرگ شم

    الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

    الو ... الو... سلام

    کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟........  ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! رفت

    پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 8:10 عصر

     

    بعد از هزاران ثانیه باز آمد

    آمد اما مثل همیشه نبود . شبیه سایه ای بود که نمی شناختمش

    صدایش کردم نگاهی به صورت خسته ام کرد

    آهسته جلو آمد

    صدای قدم های بی تفاوتش مرا به گذشته برد

    به روزی که با بوی دستهایش عاشق شدم

    غرق در گذشته بودم

    صدای نسیمی من را به اوج برد

    جائیکه به جای گوش کردن به زمزمه های او به روزهای زیبای گذشته دل سپردم

    به روزی که گفت من هزاران کار دارم که با دل سپردن به تو ناتمام خواهد ماند

    گفت قلب کوچک من را دوست دارد

    گفت با من تا هر وقت که بخواهم کنار ساحل خاطرات قدم خواهد زد

    ناگهان بادی وزید موهایم صورتم را پوشاند

    اشکی بر روی گونه لغزید

    صدایش را شنیدم

    بهانه ای را که دل تنهایم را تنها تر کرد

    چه گفت ؟

    چرا صدایم برای ماندنش در نیامد ؟

    شنیدم که صدای قدمش دور شد

    به یاد آخرین حرفش افتادم

    او گفت :

    من رفتم

     

    چرا نماند تا به نجوای دلم گوش کند ؟

    او رفت و دیگر ..............

     

     



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! عشق چیست ؟

    سه شنبه 87/8/21 :: ساعت 11:23 عصر

          در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک....
    ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان کوتاه

    چهارشنبه 87/8/1 :: ساعت 10:38 عصر

        آموزگار واقعی

    در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.... ادامه مطلب...


  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان روز

    جمعه 87/7/26 :: ساعت 4:28 صبح

       ایمان ترانه آدمی

    ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت . ترانه در قناری جاری شد . با او در آمیخت . ترانه آب شد . ترانه خون شد . ترانه نفس شد و زندگی . قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید . ترانه معنا یافت . ترانه جان گرفت . قناری نیز ، و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است . هستی است . ترانه ، جان قناری است .

    ایمان ترانه آدمی است . قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان کوتاه

    شنبه 87/6/23 :: ساعت 10:15 عصر

        فرشته کوچک

    در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
    دکتر گفت در را شکستی! بیا تو..
    در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم ! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است!
    دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ? من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
    دختر گفت : ولی دکتر من نمی توانم . اگر شما نیایید او می میرد.
    و اشک از چشمانش سرازیر شد.
    دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد? جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
    دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
    زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطرکاری که کرده بود تشکر کرد.
    دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟
    مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
    پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
    این همان دختر بود!!!
    فرشته ای کوچک و زیبا!!



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    ! داستان عاشقانه

    پنج شنبه 87/6/7 :: ساعت 10:8 عصر

      عشق برای تمام عمر

    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باش
    ه»

    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

    پرستاران از اول دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

    پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

    پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

    پیمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است ...!



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ