باد خشمگین دیوارها را چنگ می زد ، سایه درختان در حال نوسان بر دیوار طرح غولی خون آشام را می نمود ، وزش باد در بین پنجره شبیه ناله دلخراش زنی سینه سوخته بود . خارج از کلبه صدای فریاد حاکم بود گوئی دنیا به آخر رسیده زمین و آسمان بی تاب بود . دخترک تنها در کنج اتاق به خود می لرزید کودکی زیبا با لباسی مندرس موهای پریشانش صورت معصومش را پوشانده بود .
صدای غرش باد در لوله بخاری پیچید گوئی او را صدا می زد با صدای خنده آلوده به تمسخرش به کودک گفت می ترسی ؟
دخترک موهایش را کنار زد لبهایش می لرزید صورتش سفید شده بود گفت : نه نمی ترسم مادرم به من گفته که از هیچ چیز نباید ترسید .
باد خشمگین تر پرسید مادرت ؟ او کجاست ؟
دخترک چشمهای درشتش را بست دست کوچکش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : اینجا . مادرم دو سال پیش رفت بهشت پیش مادر بزرگ پیرم .
باد با غرشی دیگر پرسید : چه کسی با تو در این کلبه متروکه زندگی میکند ؟
دخترک لرزید با بغض جواب داد : با زن صاحب خانه . او زن خوبی است امشب در راه مانده برایش دعا میکنم تا سالم برگردد .
باز صدای باد پرسید : او زن خوبی است ؟ واقعا خوب است ؟
دخترک سرش را به علامت تایید تکان داد .
زوزه باد شدیدتر شد طوری که دخترک خودش را جمع کرد باد غرید : بدنت کبود است کار اون زن نیست ؟
دخترک با ترس سرش را باز به علامت تایید تکان داد بعد گویا چیزی نگرانش کرد با هراس گفت : او را آزار نده او زن خوبی است من دوستش دارم .
باد با خشم خندید گفت : او را به سزای اعمالش می رسانم همینکه به خانه برسد بر ستون دم در میکوبم تا سقف بر سرش فرود آید .
بعد از این حرف سکوت کرد .
دخترک پشت پنجره دوید بیرون را نگاه میکرد . یادش آمد مادرش سرفه های شدیدی میکرد با این حال هیزم میفروخت تا بتوانند زندگی کنند . یاد روزی افتاد که بدن بی جان مادرش در راه مانده بود و زن صاحب کلبه او را پیدا کرده بود در حالی که دخترکش در آغوشش خوابیده بود . بعد از آن روز مادر به بهشت رفت و دیگر دخترک مادرش را ندید .
روزهای بعد را به یاد آورد زن صاحب کلبه او را به خاطر اینکه نمیتوانست درست به کارهای خانه برسد کتک می زد . زن انتظار داشت دخترک بی نوا مانند یک زن بالغ از پس شست و شو و گرد گیری برآید اما دخترک ضعیف بود و به کندی کار میکرد همین کندی باعث می شد هر روز زن صاحب کلبه او را به شدت تنبیه کند .
صورت دخترک برآفروخته شد یک لحظه با خود گفت اون زن بی رحم باید تنبیه شود با این افکار کنار پنجره به خواب رفت . ناگهان صدای پارس سگی او را از خواب پراند . به بیرون نگاه کرد زن صاحب کلبه را دید که از دور می آمد . قلبش به شدت بر سینه می کوبید . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . با هر قدم که زن به کلبه نزدیکتر می شد صدای وزش باد شدیدتر می شد . دخترک می دید که زن زیر سقف جلوی درب کلبه خواهد مرد کمی لبخند زد اما بغضی در گلویش ظاهر شد . ترسید باد وحشیانه بر دیوار می کوبید . زن نزدیک شده بود با خشم دخترک را نگاه کرد . دخترک لبخند سردی زد . تنها 3 قدم دیگر تا مرگ زن مانده بود . صدای قدم اول آمد ، قدم دوم دخترک فریادی کشید و خود را به درب کلبه رساند زن را به عقب هل داد صدای خشم باد در ستون دم درب پیچید آنرا تکانی شدید داد و در هم شکست سقف فرود آمد در بین چشمان مبهوت زن صاحب کلبه و لبخند دخترک بی نوا . صداها در هم شکست هیاهوی باد تخریب سقف و فریاد زن و تنها یک جمله دخترک :
دوستت دارم